همسرم با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم
تنها دخترم بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود و ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
دخترم ، دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. دخترم کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت :
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید....
دخترم مکث کرد :
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، دختر عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ، بابا از اینجور پولها نداره ها. باشه؟!
- نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد دخترم نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد
همه ما به او توجه کرده بودیم. دخترم گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم!!! همین یکشنبه...
تقاضای او همین بود !
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه !!! یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما.
و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
گفتم، دختر عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم.
دخترم گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش !
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
جواب دادم : نه. اما اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره ...
دخترم ، آرزوی تو برآورده میشه
دخترم با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی خاصی پیدا کرده بود
صبح روز دوشنبه دخترم رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. دخترم بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند دخترم را صدا کرد و گفت، صبر کن تا من هم بیام
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه ...!
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه
اون سرطان خون داره.
زن مکث کرد تا بغض خودش رو خفه کنه.
در تمام ماه گذشته پسرم نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده و نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن ...
دختر شما هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین ...
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن...
فرشته کوچولوی من، تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی ...؟!
نظرات شما عزیزان:
[ پنج شنبه 31 فروردين 1391برچسب:داستان کوتاه آموزنده(معنای عشق), ] [ 8:39 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[